ماری جوانا
ماری جوانا

ماری جوانا

نیم وجبی

+ مریم؟؟؟

- جانم داداشی؟

+ میشه رمز وای فای رو برام بزنی clash  بازی کنم؟



+ مریم ؟

- جانم؟

+ تبلت رو restore کردم میشه واسم اینترنتو بزنی برنامه دانلود کنم؟



+ مریم؟

- بله داداشی؟

+ حجم اینترنت تموم شده میشه شارژ کنی؟



+ مریم؟ 

+ بله؟ بلـــه؟؟؟ بـــــــــله؟

+ این پاورپوینتو زدم دیشب دانلود نشد آخه!

- نیما بــــسه کلافه ام کردی، چه خبره همین که صدام میکنی از اینترنت حرف میزنی! آلرژی گرفتم. بســـه! میفهمی! بسه دیگه انقد از اینترنت نگو بچههههه



+ مریم؟

- هاااااااااااااااااااااااان ؟؟؟؟

+ چرا تو انقد خوشگلی آخه؟ 

- :))))))))))))))))))))))))))))))))))))



ته مانده ی "او"

سلام " او" جان

تا بحال نامه های زیادی نوشته ام برای کسانی که دوستشان دارم، یا حتی برای " تویی که نمی دانستم کی بود و کجا بود و چه نام داشت"

ولی نامه نوشتن برای تو سخت تر از چیزی است که بشود تصورش را هم کرد.

راستش را بخواهی " او"ی عزیزم، میخواهم فراموشت کنم ! جمله احمقانه ای است ولی خب... مگر قرار نیست احمقانه ها به حقیقت بپیوندند؟

آخر می دانی "او" جان... اه لعنتی، احمقانه ترین اشتباهم را آن وقتی کردم که اسمت را " او " گذاشتم، چون به اسم واقعی ات می آمد. آخر مگر آدم اسم کسی که دوستش را دارد می گذارد " او" ؟! او اشاره دور است.. خیلی دور... همان موقع که "او" خطابت کردم باید می دانستم که " تو " نمیشوی...

بگذریم ... "او" جان می دانم کسی را دوست داری، من هم تو را دوست داشتم و میدانم دوست داشتن چه حسی است

حتی می دانم که چقدر غمناک است وقتی کسی که دوستش داری دوستت نداشته باشد.

ولی با تمام این وجوه اشتراک، باید بگویم من از تو خسته ترم ! برای همین است که میخواهم دل ببرم !

از تو گله ای نیست ها، یعنی تو که تقصیری نداری... از دوست داشتنت هم دلخور نیستم... اگر این احساس نبود من به چه امیدی روزانه 14 ساعت کار میکردم تا خودم را بالا بکشم؟ به چه بهانه ای ساعتهای طولانی زیر باران قدم میزدم؟ اصلا همین آهنگ " اشک من " شادمهر، سیصد بار شنیده بودمش ها، ولی اگر تو نبودی هیچوقت از حفظش نمی شدم و با هر بار شنیدنش گریه نمی کردم! اگر دوست داشتنت نبود کی به سرم میزد که دوباره برم سر وقت سه تارم؟ از کجا می فهمیدم که "سیمحا " یعنی شادی...

با تمام اینها، تصمیم گرفته ام فراموشت کنم... چرا که بیشتر از چیزی که در توانم باشد خسته ام!

می دانم اینها را نمیخوانی ولی بهت حق میدهم اگر ابرو هایت را کج کنی و با همان خنده هایت بگویی " انقدر زود خسته شدی؟ " و بگویی " از شکست نترس"

یادت هست آن روزی رو که  روبروی شیشه سراسری شرکت ایستاده بودی و از بالا شهر را نگاه میکردی؟ یادت هست ازت پرسیدم " تا حالا شکست خوردید؟ " خندیدی و گفتی " زیااااد "

بعد من توی دلم تحسینت کردم که " چقدر قوی "... الان دارم بیشتر تحسینت می کنم، چون من حتی توی دوست داشتن هم به قدر تو قوی نیستم و حسابی کم آورده ام! کم آورده ام چرا که به ازای هر تلاشی که میکنم 20 بار خسته میشوم، یک بار بخاطر خود آن تلاش و 19 بار به خاطر اینکه اصلا حواست به من نیست. می دانی، بزرگترین زجر دوست داشتنت این بود که باعث شده بود من فکر کنم که "کم"ام!خب... شاید واقعا کم باشم ولی لااقل دوست داشتن نباید این احساس را به آدم بدهد...

به هر طریق ، نباید سرت را درد بیاورم، وقتت را هم نباید بیشتر از این بگیرم، چون تا جایی که دیده ام همیشه وقت کم میاوری، حرف برای گفتن زیاد دارم. برای نوشتن این نامه وداع هم خیلی فکر کرده ام! واو به واو این جملات را روزها و شبها بالا پایین کرده ام، بعضی از جملاتش را دو ماه پیش نوشته ام و چند تا فعلش را همین چند ثانیه پیش تغییر دادم. حالا که دارم آخرین ویرایش این نامه را می نویسم خیلی چیزها تغییر کرده، واقعا دارم فراموشت میکنم، تو هم دست از قوی بودن برداشته ای، تو را دیدم که کنار دختری که چقدر هم شبیه به تو بود نشسته ای. دیدم که با انتهای ناامیدی آخرین پست فیس بوکت را گذاشتی، نگرانی ام این است که از ته دلت خبر دارم و میدانم چرا ناگهانی از همه جا رفتی... هر چی که باشد، من گریه هایم را کرده ام ، برای خوشبختی و خوشحالی ات از ته دل دعا کرده ام و امروز نفسم را در سینه حبس کرده ام تا به تو بگویم، تو زیباترین اشتباه من بودی ولی... من برگشته ام به روزهای قبل... تو دیگر "او"ی من نیستی !

صدای من رو از عمق تنهایی می شنوید!

تضادهای زیادی توی وجودم هست که همیشه برای خودم خیلی تعجب آوره ! درحالیکه آدمی به شدت تنوع طلبم، ولی به شدت هم وفادارم ! این رو از نبودن بلاگفا فهمیدم! از اینکه با وجود اینکه توی بدترین شرایطم تنهام گذاشته و من هنوز مثل زنی وفادار چشم به راهش نشسته ام! 

حتی وضعیت من شبیه زنیه که برای اینکه بی پناه نمونه، تو این چند وقتی که همسرم نیست صیغه یه مرد دیگه شدم که شاید به نظر خیلی ها خوش تیپ تر و جذاب تر باشه، ولی من هنوز دلتنگ شوهر اخموی شکم گنده ام هستم و منتظرم که برگرده تا بلافاصله بقچه ام رو بردارم و برم سر خونه زندگیم !

یکی دیگه از تضادهایی که مدتهاست هم می بینمش هم اذیت میشم ، قطب بین درونگرایی و برونگرایی منه! من در حالت کلی، آدمی ام با کلی دوست و رفیق! ولی ... در اصل به شدت حس انزوا طلبی دارم. این روزها که دور و برم پر تر شده و به واسطه این ارتباطات مجازی با خیلی از دوستانم به بحث و گفت می نشینم، حس انزوا طلبی ام بیشتر شده! حس میکنم من آدم این دنیا نیستم و آخر شب، بعد از تموم خنده ها و شوخی ها، وقتی سرم رو روی بالش میذارم اصلا از خودم رضایت درونی ندارم و با خودم میگم : فردا که بیدار شم این طور زندگی نخواهم کرد!

چیزی که این دنیای پر سر و صدا خیلی به رخم میکشه اینه که بیشتر از هر لحظه دیگه ای خودم رو تنها تر و رها شده تر می بینم و باز... دلم تنگ میشه برای شوهر کم حرف اخموی بلاگفایی ام... که بیام و بی خیال همه دنیا، مثل زنِ مطیعِ خاک بر سری که شوهرش بعداز مدتها بی توجهی و بی خبری برگشته خونه ، بدون اینکه زنش رو بغل کنه و ببوسه ولو شده پای بازی یوونتوس - رئال و منم دارم با ذوق برایش حرف میزنم و غذای محبوبش رو درست می کنم و با خودم میگم " کاش همیشه کنارم بمونه "


رفته بودیم یه همایش کسب و کار، وسط سخنرانیا یه چند بار برق رفت!

بعد حالا همه چی به کنار، این مکالمه ای که توی گروه رد و بدل شد باعث شد همین جور تا ساعت ها بخندم به آقای عکاسمون :))


این مکالمه



+ حالا ما هم اون وسطا وقتی برق رفت، تو کیف دوستم شمع بود برداشتیم شمع روشن کردیم فضا رو حسابی رمانتیک کردیم!

کلا روی هر چی همایش استارت آپی رو سفید کردیم رفت :)))



این عکس 


حرص نوشت : کسی میدونه چرا پیکوفایل خراب شده باز نمیشه؟ کسی میدونه چرا تو این بلاگ اسکای خراب شده نمیشه عکسارو ادیت کرد؟ کسی میدونه چرا من تو این خراب شده هستم هنوز؟ 

آنچه گذشت

اونقدر ننوشتم که نوشتن از یادم رفته!

هیچ وقت تو زندگیم فکر نمی کردم در عرض یک ماه انقدر زندگیم بالا و پایین شه و این قدر احساسات متناقضی رو تجربه کنم.

تو این چند وقتی که بلاگفای بی عرضه بی خانمانم کرده، روزهایی رو داشتم که از فشار کاری و مشغله های جسمی و فکری انقدر خسته بودم که حتی نا نداشتم به نوشتن فکر کنم، روزهایی بود که انقدر خوشحال بودم که همه اش می رقصیدم و بالا پایین می پریدم، روزهایی بود که به شب می رسید و شبها تا صبحش را گریه می کردم و حتی زمانی رسید که وقتی سرم را گذاشتم روی بالش، زیر لب گفتم " کاش همین امشب بمیرم "

خب هر چی که بود، اون روزها گذشت، من الان یک مریم جزغاله شده در اتفاقاتم :)) !

اگر برویم سراغ مشروح اخبار باید بگم که رتبه ارشدم اونقدرها که فکر میکردم بد نشد، تهران قبول نمیشم ولی هر کی اصفهان زندگی میکنه اعلام حضور کنه که فکر کنم قراره شهرشون رو اشغال کنم !

در کل الان زندگی خوب است، سرم را شلوغ کرده ام و منتظرم مهر ماه بیاد تا وارد مرحله جدیدی از زندگیم بشم !